خدمات وبلاگ نویسان جوان

فال عشق

عشق و دوستی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق و دوستی


لینک دوستان

مرکز آموزشی نرم افزار ها به زبان پارسی
اصولی رایانه

لوگوی دوستان





تعداد بازدید

v امروز : 2 بازدید

v دیروز : 8 بازدید

v کل بازدیدها : 115667 بازدید

مطالب قبلی

پیامکهای توپ توپ
البوم عکس
داستان های کوتاه
آموزش
عکس های مهناز افشار
مصاحبه بابهترین بازیگران ایرانی
حوادث
اسفند 1387
فروردین 1388
تادوست داشتن است چراعشق؟؟ حتما ببینید
جدول لیگ برتر تا هفته هشتم
اخبار پرسپولیس در آستانه دربی
گلزنان لیگ تاهفته هشتم
شهریور 1387
دنیای عکس دختر!!!بیاتوکیف میکنی
شب اول عروسی
خودارضایی در جوانان
تجربه های نامزدی
10کلمه جدید برای جذب زنان
آموزش روابط زناشویی
زن چیست؟/
خصوصیات پسرها از14سالگی تا 28سالگی
درباره دلنوازان
شباهت دختر وپسرهای ایرونی(جالب)
دردستشویی با موبایل حرف نزن...
عکس از پارتیهای دخترانه
کدچت برای وبلاگ

89/10/1 :: 2:38 عصر

دوستان ناباب و افراد فاسد از منجلاب هاى فساد و تباهى براى جوانان است .

هر قدمى که جوان در رفـاقـت بـا دوسـت نـابـاب بـرمـى دارد, قدمى است که به طرف لجنزار فساد و منجلاب سقوط بـرمـى دارد .در واقـع , دوسـت نـاباب دشمن است , اما چون که این گونه افراد, خود را به ظاهر, دوست معرفى مى کنند, ما آن را تحت عنوان دوستان ناباب ذکر مى کنیم .آدمـى هـر قـدر هـم کـه پـاک باشد, هنگامى که با ناپاکان , رفاقت و نشست و برخاست مى نماید, بـیمارى اخلاقی شخص فاسد بسان مرضى مسرى در او سرایت مى کند .

گاه بدون این که خودش هم متوجه شود, بر اثر رفاقت با نااهلان , به گونه اى متاثر مى شود که ناخود آگاه از همه جهت به آنها شبیه مى گردد, افکار, اعمال , برخورد و سایر کارهایش , نمونه و نشانگر شخص فاسد مى شود .بـه هـمـان میزان که دوست پاک , در روحیه آدمى ناخودآگاه اثر خوب مى گذارد و نقش بسیار مهمى در پیشرفت انسان دارد,دوست ناباب نیز در سقوط و انحطاط بشر نقش دارد .

گاهى جوانان , تصور مى کنند انسان اگر خودش پاک باشد,هیچ کس نمى تواند در او اثر بگذارد, از این رو مهم نیست انسان کجا مى رود و با چه کسى دوست مى شود .اما این تصور, تصورى غلط و تفکرى شیطانى براى انحراف انسان است .این سخن مانند این است که شـخـصـى بـگوید: انسانى که سالم است مى تواند در محیط میکروبى زندگى کند, بدون این که مـیـکـروب هـا بـه بـدن او سرایت کند, حال آن که محال است انسان بتواند در چنین محیطى به زنـدگـى سـالـمـى ادامـه دهـد .

قطعا اثر و خطر رفیق بد در از بین بردن اخلاق انسانى کم تر از میکروب در مریض کردن جسم نیست , بلکه به مراتب بیشتر و مهمتر است .لرد آویبورى مى گوید: باید در انتخاب دوستان دقت کرد .غالب مصیبت هاى ما در نتیجه معاشرت هاى بیجا پدید مى آید .انـسـان وقتى از گهواره , قدم به معرکه حیات مى نهد, در جولانگاه اجتماع با طبقات مردم آشنا مـى شـود و بـر حـسب تصادف با گروهى از آنها آمیزش مى کند .

بسا مى شود در نتیجه آشنایى با فرومایگان در پرتگاه سفالت و رذالت مى افتد .ممکن است اشخاص فرومایه نسبت به آشنایان خود منظور بدى نداشته باشند, ولى مانند عقرب , فقط اقتضاى طبیعت , دایما به دیگران نیش مى زنند و اخـلاق زهـرآلـود را در روح آنـان تزریق مى کنند .بعضى اشخاص , چنان به عفت و فضیلت خود اعتماد دارند که گمان مى کنند از معاشرت بدان , ضررى نخواهند برد .

شخصیت خود را بالاتر از آن مى دانند که اخلاق نکوهیده بتواند در آنها اثر کند, غافل از آن که پنبه در مجاورت آتش , ناچار مشتعل مى شود و شیشه در پهلوى سنگ مسلما مى شکند .بدبختانه انسان طورى ساخته شده است که فساد و رذالت ,خیلى زود در روحش اثر مى کند, چون توده باروت که به یک جرقه مشتعل مى شود و از شراره خود مى سوزد .

کـسى که به فضیلت خود مغرور است و از معاشرت مردم سفله پرهیز نمى کند, مانند کسى است که خانه خود را در گذرگاه سیل استوار مى کند, به این خیال که قدرت سیل در اساس خانه اش رخنه نخواهد کرد. هر روز در روزنامه ها و مجدت از سرنوشت جوانان فریب خورده اطلاع مى یابیم که به سبب رفاقت با دوستان ناباب به کارهاى خلاف شرع پرداخته اند, از جمله : 1) جوانى که به جرم سرقت به زندان افتاده بود, گفت : دوستان نامناسب مرا از راه صحیح به در بردند و از من , یک سارق حرفه اى ساختند .

اگرچه من از یک خانواده مذهبى بودم که همیشه مرا به نماز و اطاعت خدا دعوت مى کردند .و از کارهاى زشت نـهى مى نمودند, ولى تاثیر حرف دوستانم در من بیشتر از حرف خانواده ام بود .

من از تمام جوانان مـى خـواهم که از سرنوشت من عبرت گیرند و هرگز دوستان ناباب را به جاى خانواده سرمشق نگیرند .

2) جوان نوزده ساله اى که به اعدام محکوم شده بود, گفت : در تـهـران بـا عـده اى از هـمـکارانم دوست شدم .اى کاش هرگز به تهران نیامده بودم و هرگز دوستى نداشتم ! آنـهـا بـه مـن پـیشنهاد سرقت کردند .ابتدا نپذیرفتم , ولى آنان مرا با حرفهایشان راضى نمودند و سرانجام در حال سرقت و درگیرى با صاحب خانه , او را کشتم .

اکـنـون بـه جـوانـان توصیه مى کنم که با دوستان ناباب گام برندارند, که به سرنوشت شوم من گرفتار شوند. از ایـن داستان ها و داستان هاى دیگر نقش دوست ناباب در انحراف انسان معلوم مى گردد, از این رو دیـنـ ما را از انتخاب و رفاقت با دوست فاسد به شدت بر حذر داشته است .

قرآن کریم درسوره مـدثـر, رفـاقـت و هـمـنـشـیـنى با انسان هاى فاسد را از علل جهنمى شدن اهل دوزخ مى داند و امیرمومنان للّه مى فرماید: جـمـاع الشر فى مقارنة قرین السوء(2), تمام شرور و بدى ها در مجالست و همنشین بد, گرد آمده است .

بـا نـظر به اهمیت مساله و براى این که جوانان , شناخت بیشترى از دوستان ناباب پیدا کنند و در ایـن راه , مـوفـق بـاشـند, نشانه هاى دوستان فاسد را ذکر مى کنیم تا ماران خوش خط و خال , که زهـرى کـشـنـده در درون دارنـد و منتظر فرصت تزریق آن به جوانان کم تجربه هستند, بیشتر شـنـاخته شوند, زیرا اکتفا به کلیات و ذکر مفاهیم در این امور, کافى نیست .

آنچه مهم است , بیان مصادیق است , وگرنه همه معتقدند که باید از رفیق بد فاصله گرفت , اما این که رفیق بد کیست , ممکن است هر کس تفسیرى داشته باشد, به این سبب در این جا به بیان نشانه هاى دوستان ناباب مى پردازیم , که اهم آن نشانه ها عبارت است از: بـى تقیدى به دستورات الهى : کسانى که به دستورهاى الهى پاى بند نیستند و حکم الهى را زیر پا مـى گذارند و از روى تعمد و آگاهى از ارزش هاى اسلامى فاصله گرفته اند و در مسیر طغیان و گـنـاه افتاده اند, شایسته دوستى نیستند,

باید از آنها فاصله گرفت , همان گونه که آنها از خدا و تقوا فاصله گرفته اند, آثار اسلامى ما را از رفاقت با چنین اشخاصى نهى کرده است : احذر مصاحبة الفساق و الفجار و المجاهرین بمعاصی اللّه , از رفـاقـت بـا افراد فاسق و بى بندوبار و گناهکاران و کسانى که آشکارا نافرمانى خدا مى کنند, بر حذر باش ! تملق و چاپلوسى : علامت دیگر دوستان ناباب چابلوسى است .

عده اى براى این که در دوستان خود نـفوذ کنند و بر قلب و روح آنان حاکمیت نمایند به چاپلوسى مى پردازند و دوستان خود را از آنچه هستند بزرگ تر توصیف مى کنند, تا نشان دهند شدیدا به آنها محبت دارند و در نتیجه هرکارى که پیشنهاد کردند با موافقت آنها مواجه شوند .

کسانى که بیش از اندازه به ستایش انسان مى پردازند, دشـمنان واقعى و دوستان ظاهرى هستند, زیرا کسى که بى جهت به ستایش افراد مى پردازد, در مواقع لزوم هم بى جهت به سرزنش آنها خواهد پرداخت .

لاتصحب المالق فیزین لک فعله و یود انک مثله بـا چاپلوس رفاقت مکن , که او با چرب زبانى تو را اغفال مى کند, کار نارواى خود را در نظرت زیبا مى نماید و دوست دارد که تو نیز مانند او باشى .

جـوانـان بـاید خوب مواظب باشند تا فریب دوستان چرب زبان و چاپلوس را نخورند, زیرا بسیارند افـرادى کـه با ستایش و گفتار نیکى که در باره آنها گفته مى شود, فریب مى خورند و در مسیر دوستان نابکار خود قرار مى گیرند .

ارتباط با ناپاکان : از نشانه هاى دوستان ناباب , این است که با افراد ناپاک ارتباط دارند .باید کسى را به دوستى انتخاب کرد که با افراد ناباب رفاقت و رفت و آمد نداشته باشد .کسى که با افراد فاسد و لا ابـالـى دوست باشد خودش هم ناپاک است , گرچه به ظاهر خود را از آنها جدا بداند, زیرا امکان ندارد افراد پاک با افراد ناپاک دوست باشند .حتما وجه مشترکى در آنها هست که با هم رفت و آمد دارند .

از این رو شناخت دوستان دوستان لازم است تا انسان , فریب افراد دوست نما را نخورد, و این اصلى کلى است که یکى از راه هاى شناخت اشخاص , شناخت دوستان آنهاست .وسـوسـه گـر: عـلامـت دیگر دوستان نااهل , این است که انسان را با حالت به ظاهر دلسوزانه و با جملات زیبا و وسوسه انگیز به کار شر دعوت مى کنند .کار شر چیزى است که خلاف رضاى حق , و خلاف فطرت و عقل سلیم باشد .

کسانى که انسان را به کار شر دعوت مى کنند .یـا از روى جهالت و نادانى است یا از روى تعمد و نقشه .در هر صورت , عمل کردن به دعوت آنان , اثـرهـاى سوء خود را به جا مى گذارد .

باید چنین دوستانى را نصیحت کرد و در صورت اثر بخش نبودن نصیحت از آنان فاصله گرفت .

جمله هایى که گاه به گاه چنین دوستانى بیان مى کنند, چنین است : بابا جوانى است باید خوش بـاشى , زندگى دوروزه , مى گذرد, حالا این کار را مى کنیم , بعدا خوب مى شویم , بابا, کى رفت آن دنـیا و آمد, این کار, کار مردان است , لابد تو ترسو هستى و امثال این جمله ها .

بدون شک , بیان این کلمات وسوسه انگیز به هر عنوانى و از طرف هر کسى که باشد, همچون جرقه اى که در فضاى آکـنـده از گاز, روشن مى گردد و همه چیز را مى سوزاند, آتش غرایز جوان را شعله ور مى کند و ارزش هـاى اخلاقى و فضایل انسانى را, در وجود او به آتش مى کشاند و به خاکستر شهوت پرستى تبدیل مى نماید .


89/10/1 :: 2:24 عصر

size=x-large]زمان تحصیل هر وقت نمره ام خوب بود میگفتم: 20 گرفتم. اماهر وقت نمره ام کم بود میگفتم: معلم بهم 10 داد. فکر میکنم این ویژگی مشترک اکثر انسانهاست که شهامت پذیرفتن اشتباهاتشان را ندارند و همیشه گناه اشتباهاتشان را به گردن شخص دیگری می اندازند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم. اما آموختم که ((وما اصابتکم من مصیبه، فبما کسبت ایدیکم)) هر مصیبتی که به شما وارد میشود، چیزیست که با دستان خودتان کسب کرده اید. و در ادامه آموختم که مشکلی که خودم ساخته ام را فقط خودم میتوانم حل کنم. چون (هیچ موجودی به میزان انسان برای خویشتن خویش فکر نمیکند)


89/9/28 :: 4:20 عصر

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست. او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونا اونیل ازدواج کرد و از او صاحب هفت یا هشت طفل شد، ولی فقط یکی از اطفالش، که ژرالدین نام دارد استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالیست که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقاً او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب میکنند.

چند سال پیش وقتی ژرالدین تازه میخواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او نامه یی نوشت که در شمار زیباترین و شورانگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده یی را به تفکر وادار میکند.

* * *

ژرالدین دخترم:

این جا شب است? یک شب نوئل. در قلعهء کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.

نی برادر و نی خواهر تو و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی این که این پرنده گان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن? به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم. من از تو دورم، خیلی دور. . . اما چشمانم کور باد، اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.

تصویر تو آن جا روی میز هست. تصویر تو این جا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آن جا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنهء پُرشکوه "شانزلیزه" میرقصی. این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی? آهنگ قدمهایت را میشنوم و در این ظلمتهای زمستانی? برق ستاره گان چشمانت را می بینم.

شنیده ام نقش تو در نمایش پُرنور و پُرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانیست که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش. اما اگر قهقههء تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گُلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد? در گوشه یی بنشین? نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم? ژرالدین من چارلی چاپلین هستم. وقتی کودک بودی? شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم. قصهء زیبای خفته در جنگل? قصهء اژدهای بیدار در صحرا? خواب که به چشمان پیرم می آمد? طعنه اش میزدم و میگفتمش برو.

من در رویای دخترم خفته ام. رویا میدیدم- ژرالدین? رویا. . .

رویای فردای تو، رویای امروز تو، دختری میدیدم به روی صحنه? فرشته یی میدیدم به روی آسمان? که میرقصید و میشنیدم تماشاگران را که میگفتند: "دختر را میبینی؟ این دختر همان دلقک پیر است. اسمش یادت است؟ چارلی". آری، من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت توست. برقص! من با آن شلوار گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در جامهء حریر شاهزاده گان میرقصی. این رقصها و بیشتر از آن? صدای کفزدنهای تماشاگران? گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد. برو. آن جا برو، اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زنده گی مردمان را تماشا کن.

زنده گی آن رقاصه های دوره گرد کوچه های تاریک را? که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی میلرزد. من یکی از اینان بودم. ژرالدین? در آن شبها? در آن شبهای افسانه یی کودکیهای تو، که تو با لالایی قصه های من? به خواب میرفتی و من باز بیدار میماندم در چهرهء تو مینگریستم، ضربان قلبت را میشمردم و از خود میپرسیدم: چارلی، آیا این بچه گُربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

. . . تو مرا نمیشناسی ژرالدین. در آن شبهای دور? بس قصه ها با تو گفتم? اما قصهء خود را هرگز نگفتم. این داستانی شنیدنیست‌:

داستان آن دلقک گرسنه یی که در پست ترین محله های لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع میکرد. این داستان من است. من طعم گرسنه گی را چشیده ام. من درد بی خانمانی را چشیده ام و از این ها بیشتر? من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند? اما سکهء صدقهء رهگذرِ خودخواهی آن را میخشکاند? احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام و از زنده گان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید? از تو حرف بزنیم. به دنبال تو نام من است: چاپلین. با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آن چه آنان خندیدند? خود گریستم.

ژرالدین در دنیایی که تو زنده گی میکنی? تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پُرشکوه تیاتر بیرون می آیی? آن تحسین کننده گان ثروتمند را یکسره فراموش کن? اما حال آن رانندهء تاکسی را که ترا به منزل میرساند? بپرس? حال زنش را هم بپرس. . . و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت? چِک بکش و پنهانی در جیب شوهرش بگذار. به نمایندهء خودم در بانک پاریس دستور داده ام? فقط این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا قبول کند. اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی.

گاه به گاه? با اتوبوس? با مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه کن? و دست کم روزی یکبار با خود بگو: "من هم یکی از آنان هستم." تو یکی از آن ها هستی دخترم، نه بیشتر.

هنر پیش از آن که دوبالِ دور پرواز به آدم بدهد، اغلب دو پای او را نیز میشکند.

وقتی به آن جا رسیدی که یک لحظه، خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومهء پاریس برسان. من آن جا را خوب میشناسم، از قرنها پیش آن جا، گهوارهء بهاری کولیان بوده است. در آن جا رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید. زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو. آن جا از نور کورکنندهء نورافکنهای تیاتر "شانزلیزه" خبری نیست. نورافکن رقاصه های کولی، تنها نور ماه است. نگاه کن، خوب نگاه کن. آیا بهتر از تو نمیرقصند؟

اعتراف کن دخترم. همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند و این را بدان که در خانوادهء چارلی، هرگز کسی آن قدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد.

من خواهم مُرد و تو خواهی زیست. امید من آن است که هرگز در فقر زنده گی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم. هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر. اما همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی، با خود بگو: "دومین سکه مال من نیست. این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد."

جستجویی لازم نیست. این نیازمندان گمنام را? اگر بخواهی? همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم? برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم? من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هرلحظه? به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه میروند? نگران بوده ام? اما این حقیقت را با تو میگویم دخترم: مردمان بر روی زمین استوار? بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوار? سقوط میکنند. شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب? این الماس? ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمیست.

شاید روزی? چهرهء زیبای شاهزاده یی تو را گول زند? آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی? همیشه سقوط میکنند. دل به زر و زیور نبند? زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه? این الماس برگردن همه میدرخشد. . .

. . . اما اگر روزی دل به آفتاب چهرهء مردی بستی، با او یک دل باش، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه یی بنویسد. او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را میدانم.

به روی صحنه، جز تکه یی حریر نازک، چیزی بدن ترا نمیپوشاند. به خاطر هنر میتوان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایستهء آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند. برهنه گی، بیماری عصر ماست و من پیرمَردم و شاید که حرفهای خنده دار میزنم. اما به گمان من، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری.

بد نیست اگر اندیشهء تو در این باره مال دهسال پیش باشد. مال دوران پوشیده گی. نترس، این دهسال ترا پیرتر نخواهد کرد. . .


89/9/28 :: 4:2 عصر

 من عاشق نان داغم ای دوست

پروانه دشت و باغم ای دوست

گویند که زن چراغ خانه است

من کشته چلچراغم ای دوست!


89/9/28 :: 4:1 عصر

مونتسکیو:
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ، ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند...


89/9/28 :: 4:0 عصر

در نگاه کسی که پرواز را نمی فهمد هر چه بیشتر اوج بگیری، کوچک تر خواهی شد


88/9/10 :: 6:23 عصر

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

88/8/19 :: 1:43 عصر

خلاصه زندگی دخترا (ضد دختر)

قصد توهین یا ناراحتی دختر خانم های عزیز ایرانی  و اصلا  ندارم

 

در این دنیا یک سری موجوداتی وجود دارند که حکمت خلقتشونو فقط خدا می دونه.
هرچی دانشمنده ، فیلسوفه ، خداشناسه روی این خلقت زور زدند فکر کردند که چی شد که خدا یه همچین موجودی آفرید به هیچ نتیجه ای نرسیدند. این موجود جنس مونثه که امروز می خوام از کودکی تا بزرگسالی را براتون بگم.


تا وقتی که بچه اند با هر نه نه قمری بازی می کنند.یه کم که بزرگ میشند و میرند مدرسه تازه یاد می گیرند که با غریبه ها حرف نزنند یه کم که بزرگتر میشند (حدود سن 13 تا 15 سال) تا یه پسر بهشون متلک می پرونه، خودشونو میگیرند و فکر می کنند که خیلی خوشگلند حالا نمی دونه که پسرها برای جور کردن پایه خنده به اونا متلک می پرونند.
بعد که با یکی دوست شدند فوری ظرف نیم ساعت عاشق میشند البته از عشق هیچی نمی دونند و حالیشون نیست و آگاهی اونا از عشق در حد دیدن چندتا فیلم هندی و سریالهای صدا و سیماست که بیننده هاشون فقط خوداشونند. وقتی میرند دبیرستان کم کم مدت ایستادن جلوی آینه افزایش چشمگیری پیدا میکنه و دست به آرایش می برند البته در حد مجاز یعنی هنوز نمی تونند زیر ابرو و سبیلاشونو بردارند. تا پایان دبیرستان هم درصد بتونه(کرم و پنکک و سفید کننده و اینجور چیزا) روی صورت بالا میره. همش جلوی آینه می ایستند و با مداد چشماشونو هی از طرفین ادامه میدند تا بلکه درشت به نظر بیاد. تو این دوره خیلی خوش بینند چون فکر میکنند که خوش هیکل و خوشگل هستند.
اگر پسری ازشون ساعت بپرسه جواب که نمیگیره هیچ چندتا فحشم میشنوه .
بعد از دبیرستان یه عده میرن دانشگاه که فعلا با با اونا کاری ندارم یه عده هم هستند که ازدواج می کنند و یه عده دیگه هم که معمولا از قشر بدترکیب هستند بدون شوهر می مونند که اصطلاحا باید انداختشون تو خمره و باهاشون ترشی درست کرد . هرکی می پرسه چرا ازدواج نمی کنی میگه می خوام درس بخونم بگذریم که معدل دیپلمش54/9 .اونایی هم که ازدواج میکنند واقعا آرزوی صبر و بردباری و شکیبایی برای شوهراشون داریم.
وقتی به سن 30 سال میرسند دیگه سن بالا تر نمیره همونجا درجا میزنه .
وقتی به 40 سال میرسند وارد پست وزارت جنگ خانواده میشند و خونه را به پادگان تبدیل میکنند و با سلاح نق و نوق رو مخ شوهراشون مانور میدند و رژه مرند.
بعضی وقتا هم با هم یه جا جمع میشند و همینطور که سبزی پاک میکنند یک جلسه بزرگ غیبت(دیدی شمسی خانوم چی کار کرد و....)و شایعه سازی (فلان بازیگر چهارتا زن داره و....)و یک کلاغ چهل کلاغ (تصادف دیروز ده تا کشته داده و رانندشو امروز اعدامش کردند و....) و از هر دری حرف میزنند. سن که از 50 رفت بالا .... ؟؟؟؟؟
ولش کن از اینجا به بعدش دیگه شوخی بردار نیست فوق العاده خطرناکه تا همینجاشم کلی دشمن پیدا کردم.
 
قصد توهین یا ناراحتی دختر خانم های عزیز ایرانی  و اصلا  ندارم

 


88/7/8 :: 7:51 عصر

داستان کوتاه : عشق واقعی
از بهاربیست
اولین نیستیم...!! اما بهترینیم ...!
بهترین داستانهای عاشقانه و احساسی
در آدرس جدید

بهترین داستان های عاشقانه در وبلاگ

داستان کوتاه : عشق واقعی

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ?
چشماشو میبست ?
سرشو بالا می گرفت ?
لباشو غنچه می کرد ?
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود ......

لطفا برای خواندن بقیه این داستان زیبا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

 

 

 

<< ادامـه مـطـلـب >>


داستان های کوتاه بهار-بیست  www.dastan.bahar-20.com


در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت
و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد
مرد از تماشای این هماغوشی.......

لطفا برای خواندن بقیه این داستان زیبا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

 

 

 

<< ادامـه مـطـلـب >>

 

بهترین داستان های کوتاه از بهار-بیست dastan.bahar-20.com

داستان زیبای خنده تلخ سرنوشت
بهترین و جذابترین داستان های کوتاه از بهاربیست
www.dastan.bahar-20.com

شروع:
نفس عمیق کشیدم و دسته گل رو با لطیف ترین حالتی که می شد توی دستام نگه داشتم
هنوز یه ربع به اومدنش مونده بود
نمی دونستم چرا اینقدر هیجان زده ام
به همه لبخند می زدم
آدمای دور و بر در حالی که لبخندمو با یه لبخند دیگه جواب می دادن درگوش هم پچ پچ می کردنو و دوباره می خندیدن
اصلا برام مهم نبود
من همتونو دوست دارم
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتنی بود
دسته گل رو به طرف صورتم آوردم و دوباره نفس عمیق کشیدم
چه احساس خوبیه احساس دوست داشتن
به این فکر کردم که وقتی اون از راه برسه چقدر همه آدما به من و اون حسودی می کنن
و این حس وسعت لبخندمو بیشتر کرد
تصمیم خودمو گرفته بودم , امروز بهش می گم , یعنی باید بهش بگم
ساعتمو نگاه کردم : هنوز ده دقیقه مونده بود
بیچاره من , نه, بیچاره به آدمای بدبخت می گن ... من با داشتن اون یه خوشبخت تموم عیارم
به روزای آینده فکر می کردم , روزایی که من و اون
دو نفری , دست توی دست هم توی آسمون راه می رفتیم
قبلا تنهایی رو به همه چیز ترجیح می دادم ولی حالا حتی از تصور تنهایی وقتی اون هست متنفر بودم .
من و اون , می تونیم دو تا بچه داشته باشیم
اولیش دختر ... اسمشم مثلا نگار .. یا مهتاب
مثل دیوونه ها لبخند می زدم , اونم کنار یه خیابون پر رفت و آمد ... ولی دیوونه بودن برای با اون بودن عیبی نداره
خب دخترمون شبیه کدوممون باشه بهتره ... شبیه اون باشه خیلی بهتره اونوقت دوتا عشق دارم
دومین بچه مون پسر باشه خوبه ... اسمشم ... اهه من چقدر خودخواهم
یه نفری دارم واسه بچه هامون اسم می ذارم ... خب اونم باید نظر بده
ولی به نظر من اسم سپهر یا امید یا سینا قشنگتر از اسمای دیگه اس
دوس دارم پسرمون شبیه خودم باشه
یه مرد واقعی ...
به خودم اومدم , دو دقیقه به اومدنش مونده بود
دیگه بلااستثنا همه نگاهم می کردن , شاید ته دلشون می گفتن بیچاره ... اول جوونی خل شده حیوونکی
گور بابای همه , فقط اون ,
بعد از دو ماه آشنایی دیگه هیچی بین ما مبهم و گنگ نبود
دیوونه وار بهش عشق می ورزیدم و اونم همینطور
مطمئن بودم که وقتی بهش پیشنهاد ازدواج بدم ذوق می کنه و می پره توی بغلم
ولی خب اینجا برای مطرح کردن این پیشنهاد خیلی شلوغ بود
باید می بردمش یه جای خلوت
خدای من ... چقدر حالم خوبه امروز ,
وای , چه روزایی خوبی می تونیم کنار هم بسازیم , روزای پر از عشق , لبخند و آرامش
عشق همه خوبیا رو با هم داره , آرامش , امنیت , شادی و مهم تر از همه امید به زندگی .
بیا دیگه پرنده خوشگل من ..
امتداد نگاهم از بین آدمای سرگردون توی پیاده رو خودشو رسوند به چشمای اون .
خودش بود ... ...
.............. ........

لطفا برای خواندن بقیه داستان به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

 

 

>>ادامـه مـطـلـب

بهترین و جدید ترین داستان های کوتاه از بهار-بیست دات کام  www.dastan.bahar-20.com

بهترین داستان های کوتاه را در زندگی خود کجا خوانده اید ؟
بهار-بیست دات کام بهترین داستان های کوتاه را برای شما به ارمغان آورده است
با مطالعه این داستان ها شما چندین زندگی را تجربه میکنید
و در زندگی خود از تجربه های تلخ و شیرین استفاده خواهید کرد
پس تمام داستانهای کوتاه بهار-بیست را به دقت مطالعه و برای دوستان نزدیکتان تعریف کنید

رفتن به لیست داستانهای بهار-بیست از اول تا به امروز

» اولین نیستیم ..!! اما بهترینیم ... «

کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
- چیزی شده ؟
 

لطفا برای خواندن بقیه داستان به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید

 

 

 

««« ادامـــه مــطــلــب  


88/7/8 :: 7:49 عصر

خدمات وبلاگ نویسان جوان           www.bahar20.sub.ir    انتظار  خدمات وبلاگ نویسان جوان           www.bahar20.sub.ir

خدمات وبلاگ نویسان جوان           www.bahar20.sub.ir

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...

ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...

کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...

کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم

و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است

میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...

کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...

میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود

 میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما

لطفا برای خواندن بقیه این متن به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید



««« ادامـــه مــطــلــب »»»

خدمات وبلاگ نویسان جوان         www.bahar20.sub.ir  دیدی اونم رفت  خدمات وبلاگ نویسان جوان         www.bahar20.sub.ir

خدمات وبلاگ نویسان جوان         www.bahar20.sub.ir

خدمات وبلاگ نویسان جوان         www.bahar20.sub.ir

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...

من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم

و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...

تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ،  اولین مهمان تنهایی هایم بودی...
روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...

زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...
هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...

لطفا برای خواندن بقیه این متن به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید



««« ادامـــه مــطــلــب »»»



<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS v
 Atom v

درباره خودم

عشق و دوستی
مدیر وبلاگ : وحید ثابت پور[147]
نویسندگان وبلاگ :
نویدمحمدی[46]

باعرض سلام خدمت شما کاربر عزیزبنده وحیدثابت پوروبه همراه دوست عزیزم نویدمحمدی برای بوجودآوردن فضایی دل نشین وادبی وسخنان تاثیرگذاری از بزرگان علم روانشناسی تصمیم به راه اندازی این وبلاگ گرفتیم وامیدواریم مطالبمون باعث آزرده خاطری کسی نشه شما هم میتونید بانظرات خودتون ما رو در این امرهمراهی کنید. تلفن:09394928137

لوگوى وبلاگ

عشق و دوستی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس