خدمات وبلاگ نویسان جوان

فال عشق

نامه چارلی چاپلین به دخترش - عشق و دوستی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق و دوستی


لینک دوستان

مرکز آموزشی نرم افزار ها به زبان پارسی
اصولی رایانه

لوگوی دوستان





تعداد بازدید

v امروز : 38 بازدید

v دیروز : 16 بازدید

v کل بازدیدها : 115849 بازدید

مطالب قبلی

پیامکهای توپ توپ
البوم عکس
داستان های کوتاه
آموزش
عکس های مهناز افشار
مصاحبه بابهترین بازیگران ایرانی
حوادث
اسفند 1387
فروردین 1388
تادوست داشتن است چراعشق؟؟ حتما ببینید
جدول لیگ برتر تا هفته هشتم
اخبار پرسپولیس در آستانه دربی
گلزنان لیگ تاهفته هشتم
شهریور 1387
دنیای عکس دختر!!!بیاتوکیف میکنی
شب اول عروسی
خودارضایی در جوانان
تجربه های نامزدی
10کلمه جدید برای جذب زنان
آموزش روابط زناشویی
زن چیست؟/
خصوصیات پسرها از14سالگی تا 28سالگی
درباره دلنوازان
شباهت دختر وپسرهای ایرونی(جالب)
دردستشویی با موبایل حرف نزن...
عکس از پارتیهای دخترانه
کدچت برای وبلاگ

89/9/28 :: 4:20 عصر

چارلی چاپلین یکی از نوابغ مسلم سینماست. او در زمانی که در اوج موفقیت بود با اونا اونیل ازدواج کرد و از او صاحب هفت یا هشت طفل شد، ولی فقط یکی از اطفالش، که ژرالدین نام دارد استعداد بازیگری را از پدرش به ارث برده و چند سالیست که در دنیای سینما مشغول فعالیت است و اتفاقاً او هم مثل پدرش به شهرت و افتخار زیادی رسیده و در محافل هنری روی او حساب میکنند.

چند سال پیش وقتی ژرالدین تازه میخواست وارد عالم هنر شود، چارلی برای او نامه یی نوشت که در شمار زیباترین و شورانگیزترین نامه های دنیا قرار دارد و بدون شک هر خواننده یا شنونده یی را به تفکر وادار میکند.

* * *

ژرالدین دخترم:

این جا شب است? یک شب نوئل. در قلعهء کوچک من همه سپاهیان بی سلاح خفته اند.

نی برادر و نی خواهر تو و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی این که این پرنده گان خفته را بیدار کنم، خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن? به این اتاق انتظار پیش از مرگ برسانم. من از تو دورم، خیلی دور. . . اما چشمانم کور باد، اگر یک لحظه تصویر تو را از چشمان من دور کنند.

تصویر تو آن جا روی میز هست. تصویر تو این جا روی قلب من نیز هست. اما تو کجایی؟ آن جا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنهء پُرشکوه "شانزلیزه" میرقصی. این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی? آهنگ قدمهایت را میشنوم و در این ظلمتهای زمستانی? برق ستاره گان چشمانت را می بینم.

شنیده ام نقش تو در نمایش پُرنور و پُرشکوه نقش آن شاهدخت ایرانیست که اسیر خان تاتار شده است. شاهزاده خانم باش و برقص. ستاره باش و بدرخش. اما اگر قهقههء تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی گُلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد? در گوشه یی بنشین? نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار. من پدر تو هستم? ژرالدین من چارلی چاپلین هستم. وقتی کودک بودی? شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم. قصهء زیبای خفته در جنگل? قصهء اژدهای بیدار در صحرا? خواب که به چشمان پیرم می آمد? طعنه اش میزدم و میگفتمش برو.

من در رویای دخترم خفته ام. رویا میدیدم- ژرالدین? رویا. . .

رویای فردای تو، رویای امروز تو، دختری میدیدم به روی صحنه? فرشته یی میدیدم به روی آسمان? که میرقصید و میشنیدم تماشاگران را که میگفتند: "دختر را میبینی؟ این دختر همان دلقک پیر است. اسمش یادت است؟ چارلی". آری، من چارلی هستم. من دلقک پیری بیش نیستم. امروز نوبت توست. برقص! من با آن شلوار گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در جامهء حریر شاهزاده گان میرقصی. این رقصها و بیشتر از آن? صدای کفزدنهای تماشاگران? گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد. برو. آن جا برو، اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زنده گی مردمان را تماشا کن.

زنده گی آن رقاصه های دوره گرد کوچه های تاریک را? که با شکم گرسنه میرقصند و با پاهایی که از بینوایی میلرزد. من یکی از اینان بودم. ژرالدین? در آن شبها? در آن شبهای افسانه یی کودکیهای تو، که تو با لالایی قصه های من? به خواب میرفتی و من باز بیدار میماندم در چهرهء تو مینگریستم، ضربان قلبت را میشمردم و از خود میپرسیدم: چارلی، آیا این بچه گُربه، هرگز تو را خواهد شناخت؟

. . . تو مرا نمیشناسی ژرالدین. در آن شبهای دور? بس قصه ها با تو گفتم? اما قصهء خود را هرگز نگفتم. این داستانی شنیدنیست‌:

داستان آن دلقک گرسنه یی که در پست ترین محله های لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع میکرد. این داستان من است. من طعم گرسنه گی را چشیده ام. من درد بی خانمانی را چشیده ام و از این ها بیشتر? من رنج آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند? اما سکهء صدقهء رهگذرِ خودخواهی آن را میخشکاند? احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام و از زنده گان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد. داستان من به کار تو نمی آید? از تو حرف بزنیم. به دنبال تو نام من است: چاپلین. با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آن چه آنان خندیدند? خود گریستم.

ژرالدین در دنیایی که تو زنده گی میکنی? تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پُرشکوه تیاتر بیرون می آیی? آن تحسین کننده گان ثروتمند را یکسره فراموش کن? اما حال آن رانندهء تاکسی را که ترا به منزل میرساند? بپرس? حال زنش را هم بپرس. . . و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه اش نداشت? چِک بکش و پنهانی در جیب شوهرش بگذار. به نمایندهء خودم در بانک پاریس دستور داده ام? فقط این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا قبول کند. اما برای خرجهای دیگرت باید صورت حساب بفرستی.

گاه به گاه? با اتوبوس? با مترو شهر را بگرد. مردم را نگاه کن? و دست کم روزی یکبار با خود بگو: "من هم یکی از آنان هستم." تو یکی از آن ها هستی دخترم، نه بیشتر.

هنر پیش از آن که دوبالِ دور پرواز به آدم بدهد، اغلب دو پای او را نیز میشکند.

وقتی به آن جا رسیدی که یک لحظه، خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خود را به حومهء پاریس برسان. من آن جا را خوب میشناسم، از قرنها پیش آن جا، گهوارهء بهاری کولیان بوده است. در آن جا رقاصه هایی مثل خودت را خواهی دید. زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو. آن جا از نور کورکنندهء نورافکنهای تیاتر "شانزلیزه" خبری نیست. نورافکن رقاصه های کولی، تنها نور ماه است. نگاه کن، خوب نگاه کن. آیا بهتر از تو نمیرقصند؟

اعتراف کن دخترم. همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو میزند و این را بدان که در خانوادهء چارلی، هرگز کسی آن قدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد.

من خواهم مُرد و تو خواهی زیست. امید من آن است که هرگز در فقر زنده گی نکنی، همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم. هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر. اما همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی، با خود بگو: "دومین سکه مال من نیست. این مال یک فرد گمنام باشد که امشب یک فرانک نیاز دارد."

جستجویی لازم نیست. این نیازمندان گمنام را? اگر بخواهی? همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم? برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم? من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هرلحظه? به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه میروند? نگران بوده ام? اما این حقیقت را با تو میگویم دخترم: مردمان بر روی زمین استوار? بیشتر از بندبازان بر روی ریسمان نااستوار? سقوط میکنند. شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب? این الماس? ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمیست.

شاید روزی? چهرهء زیبای شاهزاده یی تو را گول زند? آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی? همیشه سقوط میکنند. دل به زر و زیور نبند? زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه? این الماس برگردن همه میدرخشد. . .

. . . اما اگر روزی دل به آفتاب چهرهء مردی بستی، با او یک دل باش، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه یی بنویسد. او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است، این را میدانم.

به روی صحنه، جز تکه یی حریر نازک، چیزی بدن ترا نمیپوشاند. به خاطر هنر میتوان لخت و عریان به روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت. اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایستهء آن باشد که دختری ناخن پایش را به خاطر او عریان کند. برهنه گی، بیماری عصر ماست و من پیرمَردم و شاید که حرفهای خنده دار میزنم. اما به گمان من، تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری.

بد نیست اگر اندیشهء تو در این باره مال دهسال پیش باشد. مال دوران پوشیده گی. نترس، این دهسال ترا پیرتر نخواهد کرد. . .


لیست کل یادداشت های این وبلاگ


منوى اصلى

خانه v
شناسنامه v
پارسی بلاگv
پست الکترونیک v
 RSS v
 Atom v

درباره خودم

عشق و دوستی
مدیر وبلاگ : وحید ثابت پور[147]
نویسندگان وبلاگ :
نویدمحمدی[46]

باعرض سلام خدمت شما کاربر عزیزبنده وحیدثابت پوروبه همراه دوست عزیزم نویدمحمدی برای بوجودآوردن فضایی دل نشین وادبی وسخنان تاثیرگذاری از بزرگان علم روانشناسی تصمیم به راه اندازی این وبلاگ گرفتیم وامیدواریم مطالبمون باعث آزرده خاطری کسی نشه شما هم میتونید بانظرات خودتون ما رو در این امرهمراهی کنید. تلفن:09394928137

لوگوى وبلاگ

عشق و دوستی

اشتراک در خبرنامه

 

template designed by Rofouzeh


انواع کد های جدید جاوا تغییر شکل موس